عنایت مولا امیرالمومنین

ساخت وبلاگ
جوانی از اهل تسنن نزد علامه امینی آمد و گفت؛ مادرم دارد میمیرد علامه گفت؛ من که طبیب نیستم جوان گفت؛ پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما؟؟؟ علامه امینی با شنیدن این حرف تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت و کاغذ را بسته و به جوان داد و گفت؛ این را ببر روی پیشانی مادرت بگذار ان شاالله که خوب میشود اما به هیچ وجه نوشته داخل کاغذ را نگاه نکن جوان کاغذ را گرفت و رفت چند ساعت بعد دیدند که جمعیت زیادی دارند می آیند علامه پرسید؛ چه خبر شده است؟ شاگردان گفتند؛ آن دوسکه محبت ...
ما را در سایت دوسکه محبت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dosekemohabat بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55